قديسه اي به نام هيوا

روح الله محمدي
NORTH_STAR200320002000@YAHOO.COM


قديسه اي به نام هيوا

اينكه چطوري مي شود از اين وضعيت نجات پيدا كند خودش موضوع مهمي است .
چشمهايش گود افتاده ، كف اتاقش نقاشي هايي شبيه به يك قديسه من را دچار شك كرده است . احساس مي كند كه مگسها دارند لب و دهانش را مي مكن . جرات اينكه به آينه نگاه كند را ندارد ، البته حالا ديگر او تنها نيست .اتاقش پر شده است از كلماتِ نامعلومي كه بيشتر شبيه خط خطي هاي بچه گانه و نقاشي هايي ست كه خبر از وقوع اتفاقي بد را مي دهد .
قديسه اي لخت در ميان شياطين در حال رقص !
البته انكار نمي كنم كه گاهي من هم دچار اين موقعيت مي شوم ، طبيعي است كه بعضي از اوقات شما هم دچار اختلالات در سيستم عصبي بشويد .مثلا تجسم كنيد كه از يك دالان شبيه يك گذرگاه بي پايان است مي گذريد كه قديسهاي زيادي به پيشواز شما مي آيند ، با پوستي سوخته و چشماني گود افتاده و سينه هايي خشك ، شبيه مار و دهاني پر از مگس شما را تا سر حد جنون دچار مشكل در تشخيص وضعيت واقعي خود مي كند ؛ مي بينيد ؟
اما فرشته من دوتا بال زرد و چشمهاي عسليِ به غايت زيبايي دارد و من نمي دانم كشيدن نقش زيبايش روي زمين و ديوار چه ربطي به اين اتاق و اين تخت و قرصهاي آرام بخش دارد . به هر حال من به شك هيچ دكتري درباره بيماري ام اهميت نمي دهم ، حتي شما ، چون من اينجا تنها نيستم .
هميشه مي گفت : مهم نيست كه تو با سرعت نور به دوران كودكي برگشته اي و اصلا برايش مهم نبود كه چشمهايش چه آرامش خاصي دارد و من اين را به او ميگفتم و او هميشه گريه مي كرد و مي گفت : اينكه چطوري مي شود تو از اين وضعيت نجات پيدا كني مهمه ، سعي كن زندگي ات را بكني دلبرم !
چه جمله زيبا و عجيبي ، اين را با رُژ قرمزش روي آينه سلول بزرگم مي نويسم تا از حيواني كه از درون آينه به ملاقاتم مي آيد وحشت نكنم .
دو ماه پيش ، قبل از اينكه منو به زور سرنگ و قرصهاي آرامش بخش به اينجا بياورند ، تصميم گرفتم به او چيز بزرگي را ثابت بكنم چون حالا فهميده بودم كه منظورش از اون جمله ظاهرا زيبا چه بود . پس عكس قديسه زيبايي را روي سينه ام حك كردم كه در حال رقص بود ، خون زيادي از من رفته بود . رفتم جلوي آينه ، چشمهايم سياهي مي رفت ، به من لبخند زد ، خيلي هيجان زده شده بودم ، خواستم برايش آواز بخوانم ، به محض باز شدن دهانم هزاران مگس به سوي قديس رفتند و لبهاي مكيدند . خيلي وحشت كرده بودم ، شروع كردم به كشتن مگسها كه ناگهان آينه پر از خون شد ، اينجا بود كه تصوير ليخندش تبديل شد به جيغي بلند و چشمهايش گود و رنگش تيره و سينه هايش خشك شد . نمي دانم ، دچار اختلال در سيستم تشخيص وصعيت شده بودم . احتمالا او چيزي را ديد كه من ديده بودم . من شيطان را ملاقات كردم .
به طرف تختش رفتم ، مگسها به اتاق هجوم آوردند ، پنجره باز بود و ماه روي گردنش دراز كشيده بود ، چشمهايم گود انداخته بود ، گونه هاي سفيدش را با ناخنهايم لمس كردم و دست بردم روي گلويش ، ماه زير انگشتانم شروع كرد به لرزيدن و كبود شدن . تنها كاري كه توانست انجام دهد اين بود كه آن چشمهاي عسلي زيبايش را به لبهاي كبودم دوخت و گفت : دلبرم ، تنها گفت دلبرم .
من او را براي خودم مي خواستم اينو از دوست جديدم كه توي آينه بود ياد گرفتم . هر موقع به آينه مي رفتم بهم مي گفت : مي خواهد تو را تنها بگذاره ، اون از عادت كردن نفرت داره ، كي مي دونه شايد ديگه تو رو دوست نداره ! من طاقتش را نداشتم ، طاقت اينكه روزي بايد بدون ديدن آن چشمهاي زيبا به درون آينه بروم را نداشتم . بچه مي شدم ، اونوقت بود كه امكان ديوانگي ام زياد مي شد .
دكترها مي گويند اينكه چطوري مي شود از اين وضعيت نجات پيدا بكني مهمه و باز مي گويند در كودكي به من تجاوز شده ؛ تو منو به شك انداخته اي ، من فكر مي كنم عوامل زيادي وجود دارد كه تو رو اينجا كشانده ، مثلا قتل همسرم را بهانه مي كنند ولي وقتي من مُصِر مي شوم كه من نمي توانم قاتل باشم و از آينه و دوستم حرف مي زنم و پاي مادرانشان را وسط مي كشم ، چند نفري من را به تخت مي بندند و سرنگ بزرگي در گردنم فرو مي رود و بعد صداي خنده ها و درد ممتد در كشاله هايم احساس مي كنم .
من عادت كرده ام اينجا با كسي حرف نزنم ، آخه دوست جديدم تازگيها به ملاقاتم مي آيد با اون چشمهاي گود افتاده ، مثل هميشه و به زباني با من حرف مي زند كه فقط من مي دانم و من صحبتهايش را روي ديوار مي نويسم تا يادم بماند ؛ من آن را هميشه روي سينه ام دارم .
الان فكر مي كنم دوماه ، دوسال يا شايد هم دوقرن از آن ماجرا مي گذرد و هيوا هميشه مگسها را از دور دهانم دور مي كند ، مرا به پارك مي برد تا هر چي دلم مي خواهد برايم بخرد تا هرچقدر دوست دارم بازي كنم تا خاطرات خوبي از كودكي ام به جا بماند اون من را دوست دارد ، چون به من عادت كرده . گاهي اوقات هم با دوست جديدم دعوايش مي شود ولي به محض اينكه گريه مرا مي شنود ساكت مي شود و مرا به تختم مي برد آن چشمهاي عسلي اش را به لبهايم مي دوزد و مي گويد : بخواب دلبرم و شروع مي كند به نوازش دادن گلويم و من خواب دالان بزرگي را مي بينم كه به يك نور ختم مي شود .
به قديسه اي به نام هيوا .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31730< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي